قالب وبلاگ


قالب وبلاگ

حسین پناهی
حـــــــــــیاط خــلوتـــــــــــــــــ
هــمه چـی از هــمه جـا


این بود زندگی؟؟؟

 

میزی برای کار

کاری برای تخت

تختی برای خواب

خوابی برای جان

جانی برای مرگ

مرگی برای یاد

یادی برای سنگ

این بود زندگی؟؟؟

 

 

کودک پیر

عشق را به مدرسه بردند تا کتک بزنند.

 

تنها دوست عشق در مدرسه ، درس هندسه بود.

از شيميی فقط زاج سبز به يادش ماند و از فيزيک هرگز هيچ نفهميد.

عشق را به دانشگاه بردند تا کافر شود.

وقتی دکتر شد مادرش مرده بود.

به جای گريه کردن منطق خواند ... نتيجه از صغری ها و کبری ها

درد بی دليلی شد در دل عشق.

ميل به برگشتن داشت.

از هر کوچه ای که می رفت به خانه ی مادريش نرسيد.

وقتی فيلسوف شد به سوی هر گلی که رفت آن گل پژمرد.

عشق خدا را می خواست.

واز هر طرف که می رفت به صورت خود بر می خورد.

عشق را در برابر آيينه بردند تا خود را به ياد آورد.

در آيينه ، کودک پيری می گريست.

                                                   استاد حسين پناهی  

حسین پناهی

۱۷ مرداد روزی هستش که مرحوم حسیم پناهی رو در دل خاک نهادن

ولی غافل از اینکه اون اوج گرفت به سمت خدااااااااااااااا!

این پست به مناسبت این روز هستش!

بخونید حتما:یک خاطره بسیار قشنگ از ایشون براتون میزارم که آقای اکبر عبدی بازگو کردند!


اکبر عبدی همبازی مرحوم حسین پناهی، می‌گوید:

«یک روز سر سریال بودیم. هوا هم خیلی سرد بود. حسین از ماشین پیاده شد بدون کاپشن.

 گفتم: حسین این جوری اومدی از خانه بیرون؟ نگفتی سرما می‌خوری؟!

 گفت: کاپشن قشنگی بود نه؟

 گفتم: آره.

گفت: من هم خیلی دوستش داشتم ولی سرراه یکی را دیدم که اون هم دوستش داشت و هم احتیاجش داشت.

 اما من فقط دوستش داشتم!»

سرگذشت کسی که هیچ کس نبود

 

حرمت نگه دار دلم
گلم
که این اشک خون بهای عمر رفته من است
میراث من!
نه به قید قرعه 
نه به حکم عرف
یک جا سند زده ام همه را به حرمت چشمانت
به نام تو
مهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعون!
کتیبه خوان خطوط  قبایل دور
این ، این سرگذشت کودکی است
که به سرانگشت پا
هرگز دستش به شاخه هیچ آرزوئی نرسیده است
هرشب گرسنه می خوابید
چند و چرا نمیشناخت دلش
گرسنگی شرط بقا بود به آئین قبیله مهربانش
پس گریه کن مرا به طراوت
به دلی که میگریست بر اسب باژگون کتاب دروغ تاریخش
و آوار میخواند ریاضیات را
در سمفونی باشکوه جدول ضرب با همکلاسیها
دودوتا چارتا ، چارچارتا...

در یازده سالگی پا به دنیای شگفت کفش نهاد
با سرتراشیده و کت بلندی که از زانوانش میگذشت
با بوی کنده بدسوز و نفت و عرقهای کهنه 
آری دلم
گلم
این اشکها خون بهای عمر رفته من است
دلم گلم
این اشکها خون بهای عمر رفته من است
میراث من
حکایت آدمی که جادوی کتاب، مسخ و مسحورش کرده است
تا بدانم و بدانم و بدانم
به وار،وانهادم مهر مادریم را
گهواره ام را به تمامی
و سیاه شد در فراموشی , سگ سفید امنیتم
و کبوترانم را از یاد بردم
و می رفتم و می رفتم و می رفتم
تا بدانم و بدانم و بدانم
از صفحه ای به صفحه ای
از چهره ای به چهره ای
از روزی به روزی
از شهری به شهری
زیر آسمان وطنی که در آن فقط
مرگ را به مساوات تقسیم می کردند
سند زده ام یک جا 
همه را به حرمت چشمان تو
مهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعون
که میترکاند یکی یکی حفره های ریه هایم را
تا شمارش معکوس آغاز شده باشد 
بر این مقصود بی مقصد
از کلامی به کلامی
و یکی یکی مردم
بر این مقصود بی مقصد
کفایت میکرد مرا حرمت آویشن
مرا مهتاب 
مرا لبخند
و آویشن حرمت چشمان تو بود ،  نبود؟
پس دل گره زدم به ضریح  اندیشه ای 
که آویشن را میسرود
مسیح  بر صلیب نمی شد!
و تیر باران نمی شد لورکا
در گرانادا
در شب های سبز کاجها و مهتاب
آری یکی یکی مردم به بیداری
از صفحه ای به صفحه ای
تا دل گره بزنم به ضریح هر اندیشه ای که آویشن را میسرود
پس رسوب کردم با جیب های پر از سنگ 
به ته رودخانه «اووز» همراه با ویرجینیا وولف
تا بار دیگر مرده باشم بر این مقصود بی مقصد
حرمت نگه دار گلم
دلم
اشکهایی را که خونبهای عمر رفته ام بود!
داد خود را به بیدادگاه خود آورده ام!  همین
نه , نه 
به کفر من نترس
نترس کافر نمی شوم هرگز
زیرا به نمی دانم های خود ایمان دارم
انسان و بی تضاد؟؟!
خمره های منقوش در حجره های میراث
عرفان لایت با طعم نعنا
شک دارم به ترانه ای که
زندانی و زندانبان همزمان زمزمه میکنند!!
پس ادامه میدهم
سرگذشت مردی را که هیچ کس نبود
با این همه توهی ، اگر نمی بود
جهان قادر به حفظ تعادل نبود
چون آن درخت که زیر باران ایستاده است..
نگاهش کن
چون آن کلاغ
چون آن خانه
چون آن سایه
ما گلچین تقدیر و تصادفیم
استوای بو و نبود
به روزگار طوفان موج و نور و رنگ
در اشکال گرفتار آمدم
مستطیل های جادو 
مربع های جادو
من در همین پنجره معصومیت آدم را گریه کرده ام
دیوانگیهای دیگران را دیوانه شده ام
عرفات در استادیوم فوتبال
در کابینه شارون از جنون گاوی گفتم
در همین پنجره گله به چرا بردم
پادشاهی کردم با سر تراشیده و قدرت اداره دو زن
سر شانه نکردم که عیالوار بودم و فقیر
زلف به چپ و راست خواباندم 
تا دل ببرم از دختر عمویم
از دیوار راست بالا رفتم
به معجزه کودکی
با قورباغه ای در جیبم

حراج کردم همه رازهایم را یک جا
دلقک شدم با دماغ پینوکیو 
و بوته گونی به جای موهایم
آری گلم
دلم
حرمت نگه دار
که این اشکها خون بهای عمر رفته من است
سرگذشت کسی که هیچ کس نبود
و همیشه ،گریه می کرد
بی مجال اندیشه به بغض های خود
تا کی مرا گریه کند؟ و تا کی ؟!
و به کدام مرام بمیرد
آری گلم
دلم
ورق بزن مرا
و به آفتاب فردا بیندیش که برای تو طلوع میکند
با سلام
و عطر آویشن..

مرحوم حسین پناهی 


 

چشم من و انجیر

دیوونه کیه؟ 

عاقل کیه؟

جوونور کامل کیه؟

واسطه نیار به عزتت خمارم

حوصله هیـــچ کسی رو ندارم 

کفر نمیــــگم سوال دارم

یک تریلی محال دارم

تازه داره حالیم می شه چیکارم

میچرخم و میچرخونم سیـــارم 

تازه دیدم حرف حسابـــت منم

طلای نـــــــابت منم 

تازه دیدم که دل دارم بستمش

راه دیدم نرفته بود رفـــــتمش 

جوانه نشکفته را رســــتمش 

ویروس که بود حالیش نبود هستمش 

جواب زنده بودنم مـــرگ نبود! جون شما بـــود؟

مردن من مردن یک بـــرگ نبود! تو رو به خدا بـــود؟ 

اون همه افسانه و افسون ولــــــش؟!!

این دل پر خون ولـــــــش؟!!

دلهره گم کردن گدار مارون ولــــــش؟!

تماشای پرنده ها بالای کارون ولــــــش؟! 

خیابونا,سوت زدنا,شپ شپ بارون ولـــــش؟! 

دیوونه کیه؟

عاقل کیه؟ 

جوونور کامل کیــــــــه؟ 

گفتی بیا زندگی خیلی زیباست ! دویدم 

چشم فرستادی برام

تا ببینم  

که دیـــــــدم

پرسیدم این آتش بازی تو آسمون معنــــــاش چیه ؟ 

کنار این جوی روون نعنــــــاش چیه؟ 

این همه راز

این همه رمز 

این همه سر و اسرار معمـــــاست؟

آوردی حیرونم کنی که چی بشه ؟ نــه والله! 

مات و پریشونم کنی که چی بشه ؟ نــه بالله 

پریشونت نبــــودم ؟ 

من 

حیرونت نبــــودم؟! 

تازه داشتم می فهمیدم که فهم من چقدر کمـــه! 

اتم تو دنیای خودش حریـــــــــف صد تا رستمه! 

گفتی ببند چشماتو وقت رفتنه! 

انجیر میخواد دنیا بیاد آهن و فسفرش کمـــه!

چشمای من آهن انجیر شـــدن! 

حلقه ای از حلقه زنجیر شـدن! 

عمو زنجیر باف زنجیرتو بنازم

 چشم من و انجیر تو بنـــــازم! 

دیوونه کیه؟

عاقل کیه؟ 

جوونور کـــــامل کیـــــــه؟                                

مرحوم حسین پناهی 

 

وصیت نامه

 

 

قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیکتر باشم.

بعد از مرگم، انگشت‌های مرا به رایگان در اختیار اداره انگشت‌نگاری قرار دهید.

به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبدشکافی کند، من به آن مشکوکم!

ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک ‌کاری کنند.

عبور هرگونه کابل برق، تلفن، لوله آب یا گاز از داخل گور اینجانب کیدا ممنوع است.

بر قبر من پنجره بگذارید تا هنگام دلتنگی، گورستان را تماشا کنم.

کارت شناسایی مرا لای کفنم بگذارید، شاید آنجا هم نیاز باشد!

مواظب باشید به تابوت من آگهی تبلیغاتی نچسبانند.

روی تابوت و کفن من بنویسید: این عاقبت کسی است که زگهواره تا گور دانش بجست.

دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند. در چمنزار خاکم کنید!

کسانی که زیر تابوت مرا می‌گیرند، باید هم قد باشند.

شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به طلبکاران ندهید.

گواهینامه رانندگیم را به یک آدم مستحق بدهید، ثواب دارد.

در مجلس ختم من گاز اشک‌آور پخش کنید تا همه به گریه بیفتند.

از اینکه نمی‌توانم در مجلس ختم خودم حضوریابم قبلا پوزش مي طلبم.

 

مرحوم حسین پناهی  

 

حقیقت

 

...اما حقیقت دیدنی نیست.هرچند که همچون قورباغه کور زبان را دام عبور پشه ای گردانیم.

 

جوابی نیست.

دلیلی نیست و هیچ چیز نیست.

هیچ چیز. این قَدَر هیچ که گاه به وقتِ بی تابی ، ناشکرانه غُر می زنیم.

ما ماهی های ازون برون محکوم به ماهی تابه ی واقعیتیم.

از ملکوتِ چراهای کودکانه به قعر ظلمانی بایدهای بزرگسالی تبعیدمان کرده اید،

 بی آنکه بدانیم چرا؟

هیچ.اصلا هیچ.

به ناچار اگر شب باشد می خوابی برای بیدار شدن واگر روز باشد می دوی برای خوابیدن،

با همان حیرت غریزی که جوهره ی چشم و نگاه همیشگی ماست.

حیرتی که در کودکی،در روزهای دورِ کودکی در جوار لپهای نمکین داشتیم.

وحالا آن را با صورت استخوانی مزه از دست داده در لفافه ی کلمات می پیچانیم.

کلماتی که نتیجه ای جز گیج کردن دیگران که خود نیز گیج کننده ی گروهی دیگرند،

سودی و سعادتی در بر نخواهند داشت.

کلماتی که جمله می شوند،وجمله هایی که آوا، و آواهایی غم انگیزتر از

 ناله های معصومانه ی فیل پیری که پس از طی یک عر طبیعی،حالا در حال مردن است.

آوا.

اما نه از جنس چهچهه ی قناری و سوت جیرجیرک و هوف باد

 و ضرباهنگ فوق موسیقیایی نوکِ دارکوب و درخت.

گاه در بزرگترین وپررفت و آمدترین خیابان شهر،

درمقابل سوال دوست،آشنا یا غریبه ای آرزو می کردم کاش در همان لحظه

در جیبم پینه دوزی می داشتم تا با یکدیگر به ترکیب قرمز و سیاهش نگاه کنیم.

و من خود یکبار در تنهایی،حدود بیست دقیقه به یک دانه خرما نگاه کردم.

فقط نگاه کردم.

دوست خوب من،ما ظاهراً بخش کوچکی از یک سوال بزرگیم.

آری کوچک.

ما در میان کوچک ها بزرگتریم ولی به هر حال سوالیم.

.

.

.

آیا روزی کسی یافت خواهد شد که بدون توسّل به استناد باران و نور و چشم کبوتر و بوی کُندُر،

چشم در چشم ما بایستد.

وبه سادگی سلام خواهرزاده کوچکمان،ستاره ی دنباله دار رنج مارا

به مدار منظومه ی تازه وشادابی ببرد.

کسی تلخ تر از الکل؟

واسیدی تر از مخدّرات؟

نمی دانم....

تو هم نیز نخواهی دانست....

و همان بهتر که ندانیم....

مرحوم حسین پناهی 

 

اعتراف


من زندگي را دوست دارم

ولي از زندگي دوباره مي ترسم!


دين را دوست دارم
ولي از كشيش ها مي ترسم!

قانون را دوست دارم
ولي از پاسبان ها مي ترسم!


عشق را دوست دارم
ولي از زن ها مي ترسم!


كودكان را دوست دارم
ولي از آينه مي ترسم!


سلام را دوست دارم
ولي از زبانم مي ترسم!

 

  حسین پناهی 

زندگی چیست؟!

پس این ها همه اسمش زندگی است...
دلتنگی ها،
دل خوشی ها،
ثانیه ها،
دقیقه ها،
حتی اگر تعدادشان،به دوبرابر آن رقمی که برایت نوشته ام برسد!
ما زنده ایم،چون بیداریم!
ما زنده ایم، چون میخوابیم!
ورستگارُ سعادتمندیم،
زیرا هنوز برگستره ی وسیعِ ویرانه ی وجودمان،
پانشینی برای گنجشکِ عشق باقی گذاشتیم!
خوش بختیم،زیرا هنوز صبح هامان،
آذینِ ملکوتیِ بانگِ خروس ها وُ پارسِ سگ هاست!
.
.
.
.
.
دوست داشتن،خالِ بالِ روح ماست!
مارا با دوست داشتن،
از خانه ی خدا به زمین فرستادند!

 

  مرحوم حسین پناهی 

 

هوا

برادری کنید بگویید

 

به چه گناهی مرا از قرن آرام چهارم هجری،

به قرن پُر از تنش بیستم میلادی

تبعید کرده یید؟

به چه گناهی؟

آیا کسی سلامی گفته است

که محکومِ سکوتِ جوابش باشم؟

 

آه! ضرورت های باشکوه انسانی!

زمان طولانی تر ازآن چیزی ست

که ساعت به ما نشان می دهد!

اکنون که نه در دنیای واقعیت

ونه در تخیلات خود هستم،کجایم؟

این تاق تاقِ استخان های انسانی یخ زده است،

که خورشید را به مرور از دست داده!

کسی قادر به بالانگریستن نیست،

وگرنه سرگردانی این همه سیاره های سُرخِ بزرگ،

باید معنایی داشته باشند . . . . .


مرحوم حسین پناهی  

 

گُل

گُل را توگُل گفتی

 

وگل،

گل شد...

ورنه

گل نباتی بیش نبود،

روئیده بر کناره ی جاده ی قول و قرارها

مشتاق نورُ

رزقُ روزیِ خویش!


مرحوم حسین پناهی  

 

رسالت

و رسالت من اين خواهد بود

 

تا دو استکان چاي داغ را

از ميان دويست جنگ خونين

به سلامت بگذرانم

تا در شبي باراني

آن ها را

با خداي خويش

چشم در چشم هم نوش کنيم


مرحوم حسین پناهی  

 

 

شب و روزم بسمه

همه اينو مي دونن 
که بارون 
همه چيز و کسمه 
آدمي و بختشه 
حالا ديگه وقتشه 
که جوجه ها را بشمارم 
چي دارم چي ندارم 
بقاله برادرم 
مي رسونه به سرم 
آخر پاييزه 
حسابا لبريزه 
يک و دو ! هوشم پريد 
يه سياه و يه سفيد 
جا جا جا 
شکر خدا 
شب و روزم بسمه

 


مرحوم حسین پناهی  

 

به خانه مي رفت

به خانه مي رفت

 

با كيف

و با كلاهي كه بر هوا بود

چيزي دزديدي ؟
- مادرش پرسيد -

دعوا كردي باز؟
- پدرش گفت -

و برادرش كيفش را زير و رو مي كرد

به دنبال آن چيز 
كه در دل پنهان كرده بود

تنها مادربزرگش ديد 
گل سرخي را در دست فشرده كتاب هندسه اش 
و خنديده بود


مرحوم حسین پناهی

 

آن لحظه

آن لحظه
كه دست هاي جوانم
در روشنايي روز 
گل باران ِ سلامُ تبريكات ِ دوستان ِ نيمه رفيقم مي گذشت
دلم
سايه اي بود ايستاده در سرما
كه شال كهنه اش را 
گره مي زد

 


مرحوم حسین پناهی  

 

زبانِ گُل ها

پدرم مي گويد:کتاب!

ومادرم مي گويد:دعا!

ومن خوب مي دانم

که زيباترين تعريف خدارا

فقط مي توان از زبانِ گُل ها شنيد.....


مرحوم حسين پناهي  

 

بازي

ما تماشاچياني هستيم،

که پشت درهاي بسته مانده ايم!

دير آمديم!

خيلي دير...

پس به ناچار

حدس مي زنيم،

شرط مي بنديم

شک مي کنيم...

و آن سوتر

در صحنه

نظرات شما عزیزان:

baran
ساعت14:49---3 دی 1391
alii bood mersi

alireza
ساعت2:43---22 مرداد 1391

لینک شدید

با تشکر مدیریت سایت وب پارس

http://www.webpars.rozblog.com


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





یک شنبه 22 مرداد 1391برچسب:, :: 1:47 :: نويسنده : فرهاد گلستانی

درباره وبلاگ

بنام اونی که اگه حکم کنه همه محکومیم .... سلام دوست عزیز به وبلاگ من خوش اومدی امیدوارم که از این وبلاگ و مطالبش بهره و لذت کافی رو ببری راســـــتی نــــــــــــــــــــــــــــظـــــــــــــــــــــــــــــــر یادت نره باتشکر از حضور گرمت فرهاد گلستانی
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان حیــاطـــ خـلــوتـــــــ و آدرس tarafdar.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 16
بازدید ماه : 189
بازدید کل : 55655
تعداد مطالب : 76
تعداد نظرات : 18
تعداد آنلاین : 1



Rima tools